. . . زندگی راستی چه زود میگذرد! انگار همین دیروز بود. وقتی که مادرم خدا بیامرز مرا به مدرسه میبرد. مادرم با تعجیل و شتاب در قدمهایش دستهایم را گرفته بود و در مسیر خیابان به دنبال خودش میکشاند. دیر شده بود.
مادرم با گامهای کشیدهاش مرا به دنبال خود میکشید و چادرش در باد تکان میخورد. رگهای از سوز سرما در تن هوا بود. دست های مادرم اما گرم و مهربان. گاهی که قدمهایش را سست میکرد تا نفسم راست شود و پس نیفتم، فرصتی میشد تا نگاهم به نگاهش بیفتد. نگاهی که آمیزهای از غرور و ترحم بود.
(غرور شاید از اینکه فرزندش به بار نشسته و به سن مدرسه رسیده. ترحم اما چرا. . .!؟) ترحم شاید بیمناک از تجربه اولین و اخرین جدایی.
کشور در شرف انقلاب بود. مادرم کیف سامسونت بسیار شیکی برایم خریده بود که مورد حسودی همکلاسی هایم واقع گردید و برای از بین بردن ان نقشه کشیدند که موفق نشدند و در نهایت از در دوستی خواهش کردند تا برای اوردن و بردن کیف مرا کمک کنند و بدین وسیله بتوانند نقشه خود را عملی نمایند. پس از گرفتن کیف با انچه در توان داشتند به سمت یکدیگر پرت می کردند که در این بین کیف مفلوک از سمت قفل و پوشش چرمی خراب شد و همکلاسی ها توانستند به هدف خود برسند.
اوایل در مدرسه تغذیه می دادند شامل کیک و موز راستی که نظام اموزشی با این تغذیه به درستی مشکل کمبود کلسیم را حل می کرد. فی مابین دو ساعت درسی پس از دریافت تغذیه خود را در حیاط مدرسه قایم میکردیم تا پس از بازگشت بچه ها به کلاس در زنگ دوم بدون حضور به منزل برویم. برای لو نرفتن تا ساعت تعطیلی مدرسه در کوچه پرسه می زدیم و کنجکاوی می کردیم که در شهر چه خبر است.
روز اول مهر ماه سالی که برای اولین بار به مدرسه رفتم سال۵۷ بود و اولین تجربۀجدایی از مادرم که من وابستگی عجیبی با ایشان داشتم را گذراندم و صد حیف که اخرین تجربۀجدایی از مادرم را تجربه کردیم و او در جوار رحمت الهی ارام گرفت . مادرم روحت شاد
جالب بود
جالب بود.
دایی جان . امیدوارم در غربت یاد ما را همراه خودت بدانی و این جمله که:((اگر تنها ترین تنهاشوم باز هم خدا هست.))