کوک کن ساعتِ خویش!
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است
. . . زندگی راستی چه زود میگذرد! انگار همین دیروز بود. وقتی که مادرم خدا بیامرز مرا به مدرسه میبرد. مادرم با تعجیل و شتاب در قدمهایش دستهایم را گرفته بود و در مسیر خیابان به دنبال خودش میکشاند. دیر شده بود.
مادرم با گامهای کشیدهاش مرا به دنبال خود میکشید و چادرش در باد تکان میخورد. رگهای از سوز سرما در تن هوا بود. دست های مادرم اما گرم و مهربان. گاهی که قدمهایش را سست میکرد تا نفسم راست شود و پس نیفتم، فرصتی میشد تا نگاهم به نگاهش بیفتد. نگاهی که آمیزهای از غرور و ترحم بود.
(غرور شاید از اینکه فرزندش به بار نشسته و به سن مدرسه رسیده. ترحم اما چرا. . .!؟) ترحم شاید بیمناک از تجربه اولین و اخرین جدایی.
کشور در شرف انقلاب بود. مادرم کیف سامسونت بسیار شیکی برایم خریده بود که مورد حسودی همکلاسی هایم واقع گردید و برای از بین بردن ان نقشه کشیدند که موفق نشدند و در نهایت از در دوستی خواهش کردند تا برای اوردن و بردن کیف مرا کمک کنند و بدین وسیله بتوانند نقشه خود را عملی نمایند. پس از گرفتن کیف با انچه در توان داشتند به سمت یکدیگر پرت می کردند که در این بین کیف مفلوک از سمت قفل و پوشش چرمی خراب شد و همکلاسی ها توانستند به هدف خود برسند.
اوایل در مدرسه تغذیه می دادند شامل کیک و موز راستی که نظام اموزشی با این تغذیه به درستی مشکل کمبود کلسیم را حل می کرد. فی مابین دو ساعت درسی پس از دریافت تغذیه خود را در حیاط مدرسه قایم میکردیم تا پس از بازگشت بچه ها به کلاس در زنگ دوم بدون حضور به منزل برویم. برای لو نرفتن تا ساعت تعطیلی مدرسه در کوچه پرسه می زدیم و کنجکاوی می کردیم که در شهر چه خبر است.
روز اول مهر ماه سالی که برای اولین بار به مدرسه رفتم سال۵۷ بود و اولین تجربۀجدایی از مادرم که من وابستگی عجیبی با ایشان داشتم را گذراندم و صد حیف که اخرین تجربۀجدایی از مادرم را تجربه کردیم و او در جوار رحمت الهی ارام گرفت . مادرم روحت شاد
در آسمان آبی دلم، جایی برای ابرها نیست
مادرم! دعایم کن که با دعایت، دلم خانه دردها نیست
چند شب قبل مادر عزیزم که مدتی است از فقدان و فراقش رنج می برم را خواب دیدم و تا چند روز روحیه ام عالی است. خداوند متعال روح ان عزیز سفر کرده را در جوار رحمت الهی با انبیاء و صالحین محشور گرداند. الهی امین
مقام مادر در کلام امام راحل
انسان های بزرگ در باره عقاید سخن می گویند انسان های متوسط در باره وقایع سخن می گویند انسان های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند انسان های بزرگ درد دیگران را دارند |